چشماي بيقرارت هنوزم دارن باهام حرف ميزنن.......حالا

چطور بگم تنهام؟؟چطور بگم تو نيستي؟؟چطور بگم با من

نيستي؟؟ آره! خودت ميدوني....ميدوني كه هميشه با

مني....ميدوني كه تو،توي لحظه لحظه هاي من جاري

هستي....آخه...تو،توي قلب مني...آره! تو قلب

من....براي همينه كه هميشه با مني.. . براي همينه كه

حتي يه لحظه هم ازم دور نيستي...براي همينه كه

ميتونم دوريت رو تحمل كنم...آخه هر وقت دلم برات تنگ

ميشه...هر وقت حس ميكنم ديگه طاقت ندارم....ديگه

نميتونم تحمل كنم...دستامو ميذارم رو صورتم و يه نفس

عميق ميكشم....دستامو كه بو ميكنم مست

ميشم...مست از عطرت. صداي مهربونت رو

ميشنوم ...و آخر همه ی اينا...به يه چيز ميرسم.....به

عشق و به تو.....آره...به تو....اونوقت دلتنگيم بر طرف

ميشه...اونوقت تو رو نزديكتر از هميشه حس

ميكنم....اونوقت ديگه تنها نيستم

حالا من اين تنهايي رو خيلي خيلي دوسش دارم.. به اين

تنهايي دل بستم...حالا ميدونم كه اين تنهايي خالي

نيست...پر از ياد عشقه... پر از اشكهاي گرم عاشقونه

هست...