یک روز برای دیدنم می آیی

آن روز نیامد ای امید واهی ؟

هنگام غزل شنیدنم می آیی

این دفتر شعر ، باز هم می خواهی ؟

چشمم ب پیامی ز لبت راضی بود

این هم ندهی ، چ بی ریا خودخواهی

یک عمر شد و امید ها خاک شدند

آیا نکند هنوز هم در راهی ؟

خشکید چراغ خانه مان از سردی

دِی هم ندهد چنین ک تو سرمایی

گفتی ک اسیر شعله ی غم شده ای

تنها ب سوال من تو بی پروایی ؟

هر روز شکستم و چکیدم هر شب

اینگونه مرا ز جان من می کاهی

انگار هنوز ماه شب مال من است

در بستر دیگران تو امشب ماهی !!!

دستان مرا ب دست من خواهم داد

دستان تو را نشایدش همراهی