شعر
یک روز برای دیدنم می آیی
آن روز نیامد ای امید واهی ؟
هنگام غزل شنیدنم می آیی
این دفتر شعر ، باز هم می خواهی ؟
چشمم ب پیامی ز لبت راضی بود
این هم ندهی ، چ بی ریا خودخواهی
یک عمر شد و امید ها خاک شدند
آیا نکند هنوز هم در راهی ؟
خشکید چراغ خانه مان از سردی
دِی هم ندهد چنین ک تو سرمایی
گفتی ک اسیر شعله ی غم شده ای
تنها ب سوال من تو بی پروایی ؟
هر روز شکستم و چکیدم هر شب
اینگونه مرا ز جان من می کاهی
انگار هنوز ماه شب مال من است
در بستر دیگران تو امشب ماهی !!!
دستان مرا ب دست من خواهم داد
دستان تو را نشایدش همراهی
+ نوشته شده در شنبه هجدهم آذر ۱۳۹۱ ساعت 18:24 توسط smile
|
سلام من نرگسم ممنون که به وبلاگم اومدید قدم روی چشمم نهادید لطفا نظر بدید روحم شاد میشه امیدوارم خوشتون بیاد ممنون