خدایا کفر نمی گویم  پریشانم  چه می خواهی تو از جانم ؟بدون آنکه خود  خواهم اسیر زندگی کردی خداوندا اگر روزی زعرش خود به زیر آیی لباس فقر پوشی غرورت را برای تکه نانی به زیر پای نامردان بیندازی و شب آهسته و خسته  تهی دست و زبان بسته به سوی خانه باز آیی زمین و آسمان را کفر میگویی... نمی گویی؟

خداوندا اگر در روز گرما خیز تابستان تنت بر سایه دیوار بگشایی لبت بر کاسه مسی غبار آلود بگذاری و قدری آنطرف تر عمارت های مرمرین بینی و اعصابت برای سکه ای این سو و آن سو در روان باشد زمین و آسمان را کفر میگویی... نمی گویی؟

خداوندا تو مسئولی خداوندا تو میدانی که انسان بودن و ماندن در این دنیا چه دشوار است  چه رنجی می برد آنکس که انسان است و از احساس لبریز .......................

(دکتر علی شریعتی)