سعدی مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا
| مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا | گر تو شکیب داری طاقت نماند ما را! | |
| باری به چشم احسان در حال ما نظر کن | کز خوان پادشاهان راحت بُوَد گدا را | |
| سلطان که خشم گیرد بر بندگان حضرت | حُکمش رسد ولیکن، حَدّی بود جفا را | |
| من بی تو زندگانی، خود را نمیپسندم | کآسایشی نباشد بی دوستان بقا را | |
| چون تشنه جان سپردم آن گه چه سود دارد | آب از دوچشم دادن بر خاک من گیا را؟ | |
| حالِ نیازمندی در وصف مینیاید | آن گه که بازگردی گوییم ماجرا را | |
| بازآ و جان شیرین از من سِتان به خدمت | دیگر چه برگ باشد درویش بینوا را؟ | |
| یا رب! تو آشِنا را مُهلت ده و سلامت | چندان که بازبیند دیدار آشنا را | |
| نَه مُلکِ پادشا را در چشم خوبرویان | وَقعیست ای برادر، نَه زُهد پارسا را | |
| ای کاش برفتادی بُرقَع ز روی لِیلی | تا مُدعی نماندی مجنون مبتلا را | |
| سعدی، قلم به سختی رفتست و نیکبختی | پس هر چه پیشت آید گردن بِنِه قضا را |
+ نوشته شده در سه شنبه بیست و هشتم خرداد ۱۳۹۲ ساعت 0:17 توسط smile
|
سلام من نرگسم ممنون که به وبلاگم اومدید قدم روی چشمم نهادید لطفا نظر بدید روحم شاد میشه امیدوارم خوشتون بیاد ممنون