گیسوی شب از رهی معیری


شب, این سر گیسوی ندارد كه تو داری
آغوش گل این بوی ندارد كه تو داری

نر گس كه فریبد دل صاحب نظران را
این چشم سخنگوی ندارد كه تو داری

نیلوفر سیراب, كه افشانده سر زلف
این خرمن گیسوی ندارد كه تو داری

پروانه كه هر دم زگلی بوسه رباید
این طبع هوس جوی ندارد كه تو داری

غیر از دل جان سخت رهی, كز تو نیازرد
كس طاقت این خوی ندارد كه تو داری




خانه برانداز

مستیم و ساز بىخبری, ساز كرده‌‌ایم
غم را به حیله از سر خود باز كرده‌ایم

ای گلبن مراد, مكن سركشی, مكن
كز آشیان, به بوی تو پرواز كرده ایم

پر كنده ایم خانه هستی به موج اشك
ما,‌كار سیل خانه برانداز كرده‌ایم

از داغ آتشین لب او همچو نای و نی
دل را به ناله زمزمه پرواز كرده‌ایم

چون شبنمی كه بر ورق گل چكد, رهی
اشكی, نثار خواجه شیراز كرده ایم

راز شب رهی معیری


شب چو بوسیدم لب گلگون او

گشت لرزان قامت موزون او

زیر گیسو کرد پنهان روی خویش

ماه را پوشید با گیسوی خویش

گفتمش : ای روی تو صبح امید

در دل شب بوسه ما را که دید؟

قصه پردازی در این صحرا نبود

چشم غمازی به سوی ما نبود

غنچهٔ خاموش او چون گل شکفت

بر من از حیرت نگاهی کرد و گفت

با خبر از راز ما گردید شب

بوسه ای دادیم و آن را دید شب

بوسه را شب دید و با مهتاب گفت

ماه خندید و به موج آب گفت

موج دریا جانب پارو شتافت

راز ما گفت و به دیگر سو شتافت

قصه را پارو به قایق باز گفت

داستان دلکشی ز آن راز گفت

گفت قایق هم به قایقبان خویش

آنچه را بشنید از یاران خویش

مانده بود این راز اگر در پیش او

دل نبود آشفته از تشویش او

لیک درد اینجاست کان ناپخته مرد

با زنی آن راز را ابراز کرد

گفت با زن مرد غافل راز را

آن تهی طبل بلند آواز را

لا جرم فردا از آن راز نهفت

قصه گویان قصه ها خواهند گفت

زن به غمازی دهان وا می کند

راز را چون روز افشا می کند


طبیب دل

چو اه اتشینم دید پنداشت

که دل افسرده از رنج فراق است

دریغا ان طبیب دل ندانست

که جان بیمار درد اشتیاق است

................................

دریا دل

خسی بر موج دریای زمانیم

دمی پیدا و دیگر دم نهانیم

نیندیشیم از غوغای طوفان

که با دریادلان دریادلانیم


..............................

اغوش

لبت شیرینی شهد و شکر داشت

نگاهت در دل و جانم اثر داشت

نمی دانم ز اغوشت چه گویم

که آن چیز دگر چیز دگر داشت

............................

افسون

شرابی از لبت در جام کردی

مرا با بوسه شیرین کام کردی

دلم اهوی وحشی بود و اورا

ندانم با چه افسون رام کردی

...........................

نایافته

گفتی چو خورشید زنم سوی تو پر

چون ماه شبی میکشم از پنجره سر

اندوه،که خورشید شدی،تنگ غروب

افسوس،که مهتاب شدی وقت سحر

اغوش پشیمانی

چون به کام دل نشد دستی در اغوشت کنم

می روم تا در غبار غم فراموشت کنم

سر در اغوش پشیمانی گذلرم،تا تورا

ای امید اتشین،با گریه خاموشت کنم

ای دل از این شام ظلمت گر سلامت بگذری

صبح روشن را غلام حلقه در گوشت کنم

بعد از این،ای بی نصیب از مستی جام مراد

از شراب نامرادی مست و مدهوشت کنم

فریدون مشیری

حکایت حرمان

من دلخوشم به سوختن و دوست داشتن

باخون دل،حکایت حرمان نگاداشتن

عاشق نگشته ای و ندانی چه عالمیست

از دست دوست سر به بیابان گذاشتن

...........................

تمنا

هرچند شکسته پر به کنج قفسم

یک بوسه بود از لب لعلت هوسم

وان بوسه چنان است که لب بر لب تو

انقدر بماند که نماند نفسم

............................

فردا

تو که بالا بلند و نازنینی

توکه شیرین لب و عشق افرینی

کنارم لحظه ای بنشین چه حاصل

که فردا بر سر خاکم نشینی

...........................

در سر چه داری؟

در ان لبهای افسونگر چه داری؟

در آن دل غیر شوروشر چه داری؟

گهی میرانی و گه می نوازی

بگو ای نازنین در سر چه داری؟

...........................

بی من

دلم کافر شد و گفتم خدا تو

بهشت زندگانی را صفا تو

غم پنهان خود را با که گویم

توبامن بی من و من بی تو باتو

شعر بوسه فریدون مشیری


شب دو دلداده در آن کوچه ی تنگ

مانده در ظلمت دهلیز خموش

اختران  دوخته  بر منظره ی  چشم

ماه بر بام سراپا شده  گوش !

در میان بود به هنگام وداع

گفتگویی به سکوتی و  به نگاه

    دیده ی    عاشق   و  لعل  لب       یار 

دل  معشوقه  و  غوغای   گناه

عقل رو کرد به تاریکی ها

عشق همچون گل مهتاب شکفت،

عاشق     تشنه   لب    بوسه      طلب

همچنان   شرح   تمنا  می  گفت

سینه   بر   سینه ی  معشوق فشرد

بوسه ای زان لب شیرین  بربود

دختر  از  شرم   سر انداخت به زیر

ناز میکرد ،  ولی راضی  بود !

اولین  بوسه ی جان  پرور عشق

لذت انگیز تر از شهد  و  شراب 

لا جرم   تشنه  ی   صحرای   فراق

به   یکی   بوسه  نگردد  سیراب

نوبت    بوسه   دوم   که   رسید   ،

دختر ک   دست   تمنا   برداشت

عاشق   تشنه   که    این   ناز   بدید

بوسه را بر لب معشوق  گذاشت

در آغوش مهتاب


در آغوش مهتاب

اين منم تنها و حيران نيمه شب

كرده ام همراز خود مهتاب را

گويم : امشب بينم آن گل را به خواب؟

من مگر در خواب بينم خواب را

پرتو نور خيال انگيز ماه

روح را تا آسمان ها مي برد

هر كجا زيبايي و لطف و صفاست

روح عاشق را به آنجا مي برد

مي گشايم دست : (( آغوشت كجاست ؟))

آه : اين آغوش گرم و نرم توست

اين همان گيسوي پر چين و شكن

وين همان چشمان پر آزرم توست

((اين تويي؟)) مي گيرمت چون جان به بر

با دل و جان مي گريزد در برت

اين همان دست نوازش بخش توست

وين تن از برگ گل نازك ترت

روز تا شب سوختم چشم انتظار

تا در آغوشت كشم شب تا سحر

درد هجرانت مرا ديوانه كرد

از دل  ديوانه ام ديوانه تر

تا لبانت را لبم پيدا كند

يك دو جا بر گونه ات لب مي نهم

آرزو نالد كه : گر دستم رسد

لب بر آن لب روز تا شب مي نهم

زير نور ماهتاب تابناك

بوسه باران مي كنم روي تو را

از نسيم نيمه شب آهسته تر

مي گشايم حلقه ي موي تو را

يادم آمد : در گريبان ريختي

صبحدم ، گلبرگ هاي ياس را

تا بيارايي به بوي جانفزا

سينه ي تابنده چون الماس را

مي گذارم سر ميان سينه ات

شهد جان مي ريزي اندر ساغرم

خوب مي بينم كه دل مي سوزدت

بر لبان خشك و چشمان ترم

دست سوي آسمان ها مي برم

مي كنم زاري به درگاه خدا

تا ببخشايد به اشك و آه من

تا نسازد ديگرت از من جدا

مي گذارم زير پا افلاك را

بر فراز مهر و ماه واختران

تا ز چشم خلق پنهانت كنم

تا نباشي شمع بزم ديگران

با محبت مي كني بر من نگاه

مي بري از كف قرار و هوش من

مي شوم مدهوش در آغوش تو

مي روي از هوش در آغوش من

ماه ميگويد : ((فريدون خفته اي ؟

عافبت ديدي كه خوابت در ربود ؟ ))

مي گشايم چشم و مي بينم كه واي

واي بر من ، هر چه ديدم خواب بود

اين منم تنها و حيران نيمه شب

ديدگان خسته ام در جستجوست

مي دوم گريان در آغوش خيال

روح شيدا مي رود آنجا كه اوست

بخت اگر ياري كند اي نازنين

يك شب آخر در برت خواهم كشيد

تا نفس با قي ست آب زندگي

از لب جان پرورت خواهم چشيد

آرزو در سينه غوغا مي كند

من نگويم در به رويم باز كن !

من خريدار تو و ناز توام

نازنيني هر چه خواهي ناز كن !!

                     فریدون مشیری


در آیــــــــــنه می نــــــگرم...

دخــــــــــتری است غمگین...

دارد بـــــــــغض میکند...

کمی دلــــــــداریش دهید...!

به او بگویید که همـــــــــــــه چی درست میشود...!

دلــــــــــش میخواهد کمی دروغ بشنود...!!

آیــــــــــــنه را پایین تر نصب کنید...

به گمانـــــــم به زانـــــــــــــــو در آمد......


آغوش کسی را دوست دارم :

که بوی " بی کسی " بدهد ،

نه بوی " هر کسی "...........

دختر است ديگر ....


دختر است ديگر ....

گاهي دلش ميخواد...

بهانه هاي الکي بگيرد...

به هواي آغوش تو....

که بعد تو

آرام

خيلي آرام...

در گوشش زمزمه کني ببين من عاشقتم.